Thursday, August 28, 2008

از صب تا حالا.یه بغض لعنتی گلمو گرفته. میکسی از خشم و نگرانی و دل تنگی. دلتنگی. د ل ت ن گ ی .
بعضی وقتا از ای همه بی تفاوتیش دیوونه می شم. بعضی روزا احساس می کنم دیگه نمی تونم. احساس می کنم پوچم.خالی ام. انگار نه انگار که اینهمه سال 21 ساله آزگار مادرمه. مادره خونیم!و من هنوز بعد از 21 سال وقتی بی تقاوتیاشو می بینم. شک می کنم. به واژه -مادر- شاید از بس از بچگی به خوردمون دادن که مادر خیلی خوبه.خیلی ماهه.حالا من فک می کنم.چرا این یکی اینجوری از آب در اومد.چرا شبیه هیچ کدوم از مامانای دور و بر نیست؟و چرا هنوز بعده باور همه ی اینا.دردم می یاد. از اینهمه بی تفاوتی. این همه سردی .این همه غیبت؟!