حوصله ی غر زدن ندارم.خيلی وقته که ديگه همه ی حرفها و غصه ها خودبخود می رن ته دلم گم و گور می شن. بدم می ياد.بدم می ياد بيام از غصه هام بگم .اصلا غصه های و دلهره های من همه از دم چرتن. دوباره اون ترسه اومده تو تنم. تو دلم. دلم می خواد برم يه جايی يه دل سير گريه کنم (اه باز گريه!) بعد زودی اشکامو پاک کنم بشينم سيمسون نگا کنم و الکی غش و ضعف کنم. رسما هيچی ندارم بگم به هيچکی. حوصله ندارم.اعتماد به نفسم يه جايی تو زير زمين خونه گم شده .فکر کنم همون روزی که رفته بودم پايين فضولی اعتماد به نفسمم گذاشتم اونجا اومدم. گل مريم دلش تنگه.اه نه تنگ چيه.چرا هيچ لغتی نيست که بتونه درد منو توضيح بده الان. خود درگيريه مزمن شايد. از اون لحظه هاست که می تونم به همه چی گير بدم.از اون لحظه هاست که دلتنگی خونم رسيده به مکسيموم . آره اصلا من می ترسم ضايع شم. دوباره. می ترسم بياد بزنه تو گوشم. بگه برو بمير.نه نمی گه.نمی دونم. دوست ندارم گرگ بارون ديده بشم.دوست ندارم.دوست دارم گل مريم بمونم.هی دارم می دوم دور يه دايره. سرم گيج می ره. فکر و خيال ها راحتم نمی ذارن.اگه دروغ باشه چی؟! اگه/اگه/اگه/ اه خوبم.يه لحظه! دوست داشتم نبودم تو اين لحظه.