Sunday, April 29, 2012

چایی و دانمارکی ِ تازه

Wednesday, April 25, 2012

بعد از اینهمه امشب با هزار مشقت پسوردو پیدا کردم.اومدم اینجا.
شاید عمیق ترین نقطه ی تنهایی آدم ها میتونه همینجایی باشه که من هستم الان.
که فردا قرارهه دو نفر بیان برا تغییر و تحول خونه و من هیچکیو نداشته باشم که برم خونه ش.
وسایل دارم جمع میکنم که از هشت صبح جمع کنم برم کتابخونه
تنهاییمو جشن بگیرم.

Wednesday, March 24, 2010

عنم گرفت از خودم. ادعای همه چیز دان! بودنم کونه مو پاره کرده! بعد مثله این زنای بدبخت ِ بی پناه هرچقدر باهام مثه یه حیوون برخورد می کنه می دوام دنبال کونش
لابد چار روز دیگه ام به جای ابیوز ِ روحی می یاد می زنه تو د هنم!!!!
حیوون

Tuesday, February 09, 2010

حسرت ِ کتاب فروشی رفتن با یه دوست رو این تخت ِ دلم مونده
هی دور وبرمو نگاه می کنم و می بینم هیچ دوستی تو زندگیم نیست که باهام هم دغدغه باشه هم سلیقه باشه هم فکر باشه که یه ظهر ِ زمستونی باهاش برم کتاب بینی! بعد دو دونه کتاب به دست بریم استار باکسی کوفتی جایی کتابامونو ورق بزنیم و چار کلمه حرف حساب باهم بزنیم...یعنی اصن واسه خودم تاسفمه که نمی تونم واسه خودم همچین چیز ساده ای رو فراهم کنم! که خوشحال شم واسه یه نصفه روز...
لعنت به این شهر.لعنت به این شهر که اینمه ایرانی و آدم و کوچیک و بزرگ داره و من رفتم بند کرددم به بی ربط ترین آدماش !.

در راستای اینکه من مدام یادم میره قرصمو بخورم. مامانه رو کرد بهم گفت: وقتی خودت به خودت اهمیت نمی دی دیگه از ما انتظار نداشته باش.
بعد دل دل کردم که بهش بگم که اتفاقا چون همیشه احساس کردم که بهم اهمیت نمی دی اینجوری شدم که انقدر به خودم به جسمم و به روحم بی توجه ام و.
نگفتم اما. بقیه شاممو با بغض خوردم.

Monday, January 18, 2010

As a fourth year psychology major I diagnosed myself with depression.
and as I've always been the heroine of all of my dreams! I decided to take care of it myself( so Unprofessional, I know!).
So Here we go... I officially start my English Blog!

Damn Depression! Viva LIFE!

Monday, December 14, 2009

پسره با ننه ِ ایرانی ِ روسری به سرش اومده بود سر کار گوششو سوراخ کنه...
بعد من عین اون 45 دقیقه ای که اونجا بود داشتم تو دلم فحش ناموس می کشیدم بهشون
و محل سگم ندادم بهشون و حواله شون کردم به همکارم
بعد آخرش که رفتن احساس کردم خاک بر سرم که مثه این آدمای جاجمنتال ُ گه شدم که صرف ِ اینکه ایرانی بودن از نوع اسلامی من عنم گرفت ازشون و آدم حسابشون نکردم از بس فک می کنیم هرایرانی ِ محجبه باید آدم ِ گه بوداری باشه
..

Thursday, December 10, 2009


4 سال گه زدم به زندگیم.حالا نمی دونم چه گهی بخورم نمی دونم

Friday, October 16, 2009

از سرکار اومدمو خسته.له. لورده. درس دارم 100 کیلوووو .فردا سرکارم. پس فردام ایضا!
جمعه شبه مثلا و من باید بازم این زندگیه گهو نشخوار کنم

Tuesday, October 06, 2009

آخه وقتی. خریدن 4تا تیکه جینگیلی مستون آدمو سرحال می یاره. چرا از خودمون دریغ کنیم هااان؟ چراااا؟

Saturday, October 03, 2009

گریه نمی کنم. نه گریه نه.

عدل داره تو شهرک اونا دنبال خونه می گرده.
پبف پیف.خداخان یه کار کن خونه قحطی بیاددددد.من از اوناااا تنفرمممم می آدددددددد:((

Friday, October 02, 2009

نمی دونم همه همینن یا فقط من این حسو دارم راجع به خودم. با همه ی وجودم می دونم و باور دارم که دارم خودمو حروم می کنم!
اما بازم می کنم اینکارو!
اینکه یه کسی.یا چیزی رو بهونه کنی برا تباه شدنت خیلی آرامش دار تره تا اینکه خودت با دستهای خودت خودتو نابود کنی.

تو این 4 5 سالی که این دخمه رو دارم. فقط وقتایی اومدم سراغش که زندگیم باهام بد تا کرده. افسرده بود. غم داشتم و خشم. خب..این روزام دوباره ویره اینجا به جونمه.الان دیگه خشمی در کار نیست... یه جور دلسوزی ته نشین شده است برا خودم.

تو یه مرحله ایی از زندگیمم که نمی تونم هیچ کنترلی رو هیچ چیزه زندگیم داشته باشم تا دقیقا 10ماهه دیگه که راهمو بکشم و برم...
جر می خورم که!

یه. کوکوی سبزی با سبزی خشک؟
چجوری درست می شه؟. 6تا تخم مرغ ریختم رو سرش اما شد عین اون صخره ایی که جرج رو از رز گرفت!
هیه!


Thursday, October 01, 2009

کتابخونه بودم.سخت مشغول حساب و کتاب آماره کوفتی. بعد یه آقایی (که نمی گیم ملیتشو چون می شه ریسیسم و اینا) گوشی تلفونشو گرفت دستش و شروع کرد به معامله! اونم تو جایی که آدم سرفه می خواد بکنه می ترسه!!بعد خب همه فکر کردیم الان میره دیگه...10 دقیقه شد...هی همه نچ نچ و اه اه و ای بابا و چشم غره و اینا آقاهه هنوز دست بردار نبود...بعد دیگه عصبانی شدم که هیچکی عکس العمل نشون نمی ده...رفتم بالا سرش گفتم اینجا قسمت حرف نزدنه!برو بالا...بعد مردک کله اشو تکون داد که یعنی برو! و به زرش ادامه داد...بعد منم مثه الاغا برگشتم سرجام...البته با یه غرور خاصی! لااقل من یک عکس العملی از خودم نشون دادم! هرچند خیلی بزدلانه بودو باید می رفتم به سکیوریتی می گفتمممم
هه!

یه جوره خیلی کول و بی تفاوتی گفت اصن دلم نمی خواد یه روزی مجبور شم با مامانت اینا زندگی کنم. دوورووغ چراخجالت کشیدم بحثو عوض کردم...
اما خب باید می گفتم عزیزم منم دلم نمی خواد اما مجبورمممم عزیزمممم مجبورم!

Wednesday, September 30, 2009

یه دایره خیلی گرده ای پروسه هتل یابی!. درس می خوانم. یه ساعت. بعد می آم این پشت فرت و فرت هتل نگاه می کنم و ریویو می خوانم و به تخت و دکور اتاقا نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم. این اتاق این تخت این پنجره.لیاقت داره هم آغوشی و عشق بازی ما رو تماشا کنه یا نه... بعد یه نچ از ته دل می گم و دوباره می رم سراغ درس...

ا

خب. دارم این دفعه رکورد می زنم. 10 روزه که با مادر عزیزم هیچ حرفی نمی زنم. یا شاید اون با حرف نمی زنه. یا شاید نه ما با هم حرف نمی زنیم. بهش می گن قهر.مثه اینکه. چقدر آرامش دارم .

خب. بازم بر گشتم تو این آلونک خودم.

Monday, August 17, 2009


Tuesday, March 17, 2009

دلم لک زده برا اون شبایی که یه دونه دوست صمیمی داشتم و می چپیدیم زیر پتو و راجع به زندگی و آدماش و مخصوصا پسراش باهم کلمه مبادله می کردیم! دلم لک زده برا جمله های که اینجوری شروع می شه/ که آدم حرفای تو دلشو مبادله می کیرد: . بعدش بهش گفتم... , برگشت! بهم گفت....
خیلی...

برادر بزرگه ی 5 ساله قیچی گرفته دستش. موی خواهر کوچیکه 2/5 ساله رو ریز ریز کرده.تخم سگ 3 طبقه درست کرده پشت مو و جلو رو دست نزده. شده عین مدل -باب- اینکه چجوری بچه 5 ساله می تونه قیچی دستش بگیره جای سواله. باید پیشش وقت بگیرم. شب عیدم هست.

Monday, March 16, 2009

یکی از تخمی ترین هفته های زندگیمو گذروندم/دارم می گذرونم. روت کانال سه شنبه. دهنمو صاف کرد. دوشب اول از شدت درد یک لحظه نخوابیدم و مسکنی که جناب دکتر دیوث بهم داد هیچ اثری نداشت. جمع از خواب بیدار شدم و دیدم نصف صورتم شده قد هلو و از 2 میلی متر بیشتر دهنم باز نمی شد. از اونجایی که آدم بی فکری ام. فک کردم نرماله و اینا. تا شنبه شب که از درد و آماس صورتم مثه سگ به خودم می پیچیدم. و یک شنبه صبح بالاخره رفتم اورژانس و گفتن عفونت زده به غدد براقی و یه مشت قرص و دکتر تخمیم امروز آف بود و نتونستم برم پیشش و تا این لحظه ورم لپم به چونه ام هم کشیده شده باید تا 10 صبح صبر کنم و دلم می خواد بمیرم.بمیرم.بمیرم.بمیرم

Thursday, March 05, 2009

می خوام بمیرم/خدا معجزه بفرست

اینهمه کورس پاس نکرده رو داشت یادم می رفت. مشروطی

بعد تازه بعد از 5سال دارم می رم دندون پزشکی. با دوتادونه دندون آسیاب کله شکسته! و 7 8 تا دندون پرکردنی که با چشم خودم دارم می بینم!فک کن!

5000 دلار شهریه دانشگاه دارم که باید بدم.ندارم که بدم و نمی دونم چی کار باید بکنم. واقعا نمی دونم.

Wednesday, November 26, 2008

خدا پدر یو توب رو بیامرزه. هیچ وقت آدم روناامید نمی کنه!....برنامه شوک:)) . روابط -عذر می خوام- جنسی.
:))

Friday, September 05, 2008

یکی از لذت های عظیم زندگانیه من . چرخیدن و فضولی تو میل باکس باباست. کار بسیار کثیف و دلچسبی می باشد:ى

این روزا روح زندگی مثه اینکه رفته تو تن آقای زون! خیلی یواش و کند اما در عین حال خیلی باهوش!!!
.آقای زون خونه مادربزرگه دلم براتون تنگ شده بود:×

معاقشه:)معاشقه:) پووووف!!!

هممون داریم. فیلم. بازی می کنم. من برا بابا. بابا برا من. بابا برا -مامان- من برا برادر. برادر برا بابا.!. هممون .هممون. دسته جمعی. دست و پا می زنیم تو اون پلات .تو این پلات مزخرف گه.

جمعه شب منو باش.جد کردم امشب. بساط فیلم و آبجو راه بندازم. تنهایی. تو تاریکی. زیره پنجره. نور شمع . .

Thursday, August 28, 2008

از صب تا حالا.یه بغض لعنتی گلمو گرفته. میکسی از خشم و نگرانی و دل تنگی. دلتنگی. د ل ت ن گ ی .
بعضی وقتا از ای همه بی تفاوتیش دیوونه می شم. بعضی روزا احساس می کنم دیگه نمی تونم. احساس می کنم پوچم.خالی ام. انگار نه انگار که اینهمه سال 21 ساله آزگار مادرمه. مادره خونیم!و من هنوز بعد از 21 سال وقتی بی تقاوتیاشو می بینم. شک می کنم. به واژه -مادر- شاید از بس از بچگی به خوردمون دادن که مادر خیلی خوبه.خیلی ماهه.حالا من فک می کنم.چرا این یکی اینجوری از آب در اومد.چرا شبیه هیچ کدوم از مامانای دور و بر نیست؟و چرا هنوز بعده باور همه ی اینا.دردم می یاد. از اینهمه بی تفاوتی. این همه سردی .این همه غیبت؟!

Sunday, April 27, 2008

تابو.عق.

Thursday, April 24, 2008

این آدمایی که فک می کنن دنیا خیلی دایره وار! فقط و فقط دور خودشون می چرخه و لاغیر!... آخی آخی!

Tuesday, April 15, 2008

Maira Kalman


Friday, March 21, 2008

ک کن آدم بره کیک تولد بخره. بعد فروشنده بقیه پولتو که یه اسکناس 10 دلاریهه بده دستت و بعد رسیده خرید رو هم بده اون یکی دستت. بعد جعبه ی کیکم بده باز اون دستت. بعد تو خیلی سرخوش بیای از مغازه بیرون. و داری فک می کنی که آیا بهتر نبود به جای کیک چیز کیک می گرفتی بعد در همون حین رسید تو دستت سنگینی کنه. بندازیش تو سطل آشغال. بعد به راهت ادامه بدی. بعد اسکناس 10 دلاریت تو دستت مچاله شده.بعد دستتو باز کنی. ببینی. هه! زکی:) به جای رسید 10 دلاریتو انداختی تو سطل آشغاال:) چه حس خنده داری به آدم دست می ده:ى بعد تا اون تهت بسوزه:)) می خواستی با اون 10 دلاره باقی مونده 3 تا شاخه گل بخری:ى چشمت کور نمی خری:)

Wednesday, February 13, 2008

دلم خواست بغلش کنم. نازش کنم.نازش کنم. محکم فشارش بدم و تو اون سفت فشار دادن بهش بگممم می میرم براش.حیف.صدا بود فقط. هق هق گریه بود فقط.قطع و وصل شدن صدا یادم اورد. دوره.دوریم.نمی شه با سفت بغل کردن بهش گفت می میرم برات.باید حرف بزنی. نمی تونی سکوت کنی و هیچی نگی و فقط زل برنی بهش. باید حرف بزنی. باید. باید...

Friday, February 08, 2008

سنتوری. احتمالا دیگه به بهرام خان باس ایمان اورد. و گل شیفی رو ستود.!!!!:).

Saturday, February 02, 2008

خیلی غمگینه ها. آدم خوده ۳ سال پیششو بپرسته. خوده الانشو بکوبه به دیوار بزنه تو سرش.

یه سایکله. می رینم. پشیمون می شم. سعی می کنم نرینم.خسته می شم. می رینم.بعد باز دوباره.سه باره.۱۰۰۰باره.

از اونجایی که زندگی عزیر رسما داره دمااار در میآره و در راستای اینکه من خیلی ارواح شکمم قوی ضد ضربه ام. می نویسم. باز. هه. نوشتن.منظورم چرت و پرتایی که وول می خوره توم رو می نویسم!

Wednesday, January 16, 2008

Lost in Translation...

Charlotte: I just don't know what I'm supposed to be.
Bob: You'll figure that out. The more you know who you are, and what you want, the less you let things upset you.

چقد همیشه دارم به عشق هفته ی دیگه.ماه دیگه.سال دیگه زندگی می کنم. انگار که تو دنیام امروز و حال و الانی نیست. انگار هرچی هست تو آینده و فردا و ۳ ماه دیگه و سه سال دیگه وول می خوره. چقد غمگین می شه گاهی.

Monday, January 07, 2008

هه. فک کن. برگشته می گه به نظره من رشته ات اصن رشته ی تاپی نیست. البته هدفت چیزه دیگه ایی و قرار نیست همینو ادامه بدی برا همین عیب نداااره.!!!!.
.
خوب آدم غصه می خوره دیگه:(.
- حاالاا اصن مهم نیستاااا.من رشته مو دوس دارمااا.تازه حداقل اینجااا کم رشته ای نیست برا خودشاااا.امااا پس چراااااا الان غصه دارم می خورممم؟:(

باااارون اومد. احساسات شاعرانه قل قل نکرددددددددددددددددددددددددد.


نگااا نگااااااااااا چقدر شاااادماااااانه!:(

Sunday, January 06, 2008

اه اه. ما اینجا حالمون بهم خورد بس که برف اومد و همه جا سفید شد. دیگه از بارش برف حس شاعرانه مون نمی یاد هیچ تااااااااااازه پی پی هم می گیرتمون. حالا هر وبلاگی رو باااز می کنی حس شاعرانه ی برف و اینا گفته . خوب خداخان شما یه لطفی کن یه بارون واسه ما بفرست که ما هم حس شاعرانه مون قل قل کنه بیاد باالا بریم لب پنجره به بارون و خیسی هوا نگاه کنیم.
.
چی می شه خوب:(

Friday, January 04, 2008

خطرناک ترین پسرهای کرره زمین: پسرایی که خیلی مصرانه بارها و بارها بهت یاد آوری می کنن که پسراها یک سری موجودات پلید پست لاشی سکشوالی اور اکتیو ی عاطفه نامرد سو استفاده چی هستن. و بعد تاکید دارن که من یه گه دیگه ام. مثلا یه گه خاص.هه!

یه آدم شریف پیدا می شه که آلبوم ری را سهیل نفیسی رو به من تقدیم کنه؟! نبووود؟

Monday, December 24, 2007

یه لحظه هایی تو زندگیم دلم می خواس قیچی بودم یا نه کاتر! بزنم جر واااجر کنم هرچی وصله ی ناجورو!!!هر چی حس بد خرو! نیستم که!

Friday, December 21, 2007

منتفرم.متنفرم از اینکه از طرز لباس پوشیدن یکی تقلید کنم. در عین حال اصن آدم یونیک و متفاوتی نیستما. اما از اینکه یکی ازم بخواد که لباس پوشیدن و آرایش یا حرف زدت یه نفر دیگرو تقلید کنم بالا می خوام بیارم. همیشه همیشه به خودم یاد دادم که من همینم! حالا شاید خیلی وقتا راضی نبودم از این پکیج خودم! اما هیچ وقت دوست نداشتم زوووور بزنم که شبیه یکی شم. بلد نیستم خط چشم بکشم!!! بلد نیستم ماتیکمو یه جوری! بزنم که لبام!!! سکسی و اینا شه!!!! بلد نیستم موهامو وحشی درست کنم! بلد نیستم لوندی کنم! سوال پیش می آد! چرا من.دختری که خودمو تو خیلی از فکرا و برخوردهاا قبول داارم این همه برام اظهار نظر آدما مهمه.چرا نمی تونم بگم به درک! چرا کونم می سوزه وقتی یکی بهم از این نظرات گهربار تقدیم می کنه؟چرا با اینکه کم نیستم بازم فک می کنم کمم اگه یکی راجع به ظاهرم اظهار نظر کنه؟! اعتماد به نفس پایینم از کجا سرازیر داره می شه؟
الان کاملا می تونم چوب بگیرم بکنم تو کون هرچی آدم ظاهر بیع!

Monday, December 17, 2007

ویره دیگه! می آد .می ره! حالا اومده .وول می خوره توم! یکم مستفیض شین بدک نیس!:ي

Sunday, November 11, 2007

مثه این سگا هسن که یه بار چوب تو باسنشون! رفته.بعد دیگه از دیدن یه تیکه چوب از ۲۰۰ کیلومتری می شنین کنج دیوار زوووزه می کشن! هموووووووووون!

امام جعفر صادق بود.کی بود. می گفت هر آنچه را که برخود نمی پسندی بر دیگران مپسند! حکم دینیه!:ي گوش کنین دیگه اه!

Thursday, October 25, 2007

باباهه می گه.کسی که می تونه یه دوروغ کوچیک بگه می تونه ۱۰۰ دوروغ گنده هم بگه.
.
راس می گه؟!
.
پس من الان یه دوروغ گوی گنده ام.خیلی گنده.

والله. باااز خوبه اولین جلسه استاده گفت که احتمالا هرچی کتاب و جزوه ها رو بیشتر بخوانین بیشتر فک می کنین که خودتون یکی از همین امراض روانی رو دارین! نگران نباشین! مریض نیستین و اینااا!
.
. تا اینجای کتاب روان شناسی اب نرمال. بنده به عنوان یه روان شناسه آینده! تشخیص دادم بنده مبتلا به دپرشن ماجور. انواع و اقسام فوبیاهاوسواس و یه عالمه مرضهای دیگه که نمی دونم به فارسی چه جوری ترجمه می شن هستم!
در همین راستا برم خودمو درمان کنم.!.
خدا خودش به خیر کنه! احتمالا تا اخره ترم من رسما از یه آسایشگاه روانی اینجا رو آپدیت می کنم!:))

دوس دارم خودمو مچاله کنم بندازم دووووووووور. ایش.

هه.می یام.میرم. می آم.می رم. میایممیرم

Tuesday, October 23, 2007

نمی شه اعتماد به نفس رو به آدم تزریق کرد؟امپولی.قرصی.کپسولی.کوفتی.نیست؟!

کم کم دارم فک می کنم آب نباتی بیش نیستم!للی پاپ خودمون!اول با محبت آب نباتو لیس می زنی. با لذت.حال می کنی. آخراش حوصله ات سر می ره. عصبی می شه. هی می گی ای بااباا تموم چرا نمی شه.گاااااز می زنی.خرت خرت که از شره آب نباته خلاص شی.هه! بنده آب نبات توت فرنگی هستم که هر آن ممکنه مورد گاز گرفتگی قرار بگیرم.
.
گریه!

خوب من یکم از حالت گم و گوری می خوام در بیام.
.
.
.
.هه!فک کن یارو فرت.تا من آدرس وبلاگمو عوض کردم جهت گم و گور شدن آدرس قدیمیو رو ورداشته. بعد خیلی شیک این اراجیف منو کپی پیست کرده:)) نه.جدا امیدوار شدم به خودم!

Wednesday, August 22, 2007

نمی دونم.نمی دونم چیو باید باور کنم. نمی دونم.نمی دونم باید جدی بگیرم یا نه.نمی دونم دارم مته به خشخاش می ذارم. یا نه.نمی دونم. دوس داشتم یکی بود. یه خواهر. یه دوست.که بهم می گفت.که دستمو می گرفت.آرومم می کرد. اما نیست.نیست.و من دارم می میرم!!

Thursday, August 16, 2007

همیشه فک می کردم اتاقم.تختم. معبده منه.واسه گریه های تنهایی. واسه روزای کثیف.واسه روازی زشت.واسه خستگی های روزای گه. اشتباه می کردم.معبد من کجاس؟!

رفته بودم شهر کتاب. دنبال لیست کتابا. داشتم می گشتم. چشمم خورد به کتابه: وقتی کلاغ ها عشق می خوردند.حال کردم بخرمش!!!!همین جوری. بعضی جاهشو خیلی دوس دارم. می گه: اگر درست است پس آشکار.اگر نادرست.پنهان. پس کثیف و توهین آمیز.
.
.
.
کثیف و توهین آمیز.....