Thursday, October 01, 2009
کتابخونه بودم.سخت مشغول حساب و کتاب آماره کوفتی. بعد یه آقایی (که نمی گیم ملیتشو چون می شه ریسیسم و اینا) گوشی تلفونشو گرفت دستش و شروع کرد به معامله! اونم تو جایی که آدم سرفه می خواد بکنه می ترسه!!بعد خب همه فکر کردیم الان میره دیگه...10 دقیقه شد...هی همه نچ نچ و اه اه و ای بابا و چشم غره و اینا آقاهه هنوز دست بردار نبود...بعد دیگه عصبانی شدم که هیچکی عکس العمل نشون نمی ده...رفتم بالا سرش گفتم اینجا قسمت حرف نزدنه!برو بالا...بعد مردک کله اشو تکون داد که یعنی برو! و به زرش ادامه داد...بعد منم مثه الاغا برگشتم سرجام...البته با یه غرور خاصی! لااقل من یک عکس العملی از خودم نشون دادم! هرچند خیلی بزدلانه بودو باید می رفتم به سکیوریتی می گفتمممم
هه!
هه!