Thursday, June 30, 2005

ف.برزنده



نمی دانستم گنجشکم کجا پر زده

چقدر گذشته

و تو از پنجره به درخت نگاه نکرده ای؟

اگر رفته باشد دلت برای پريدنش دلت برای صدای کوچکش تنگ نمی شود؟

تمام پنجره

دلتنگ بودن پرنده است

تمام درخت.

اگر او راه برگشتن را گم کند

من‌‌‌ بدون پرنده

تو بدون آواز

کاش پرش نمی دادی!

کاش به درخت نگاه می کردی

و مرا آرام به پنجره ات می گشاندی

تنها برای آوازی

آوازی کوچک.

Friday, June 24, 2005

کوچه به بوته های تمشک بن بست شد

آرزوهايت با سنجاقکها پريدند

اينکه چه وقت روياهايت تمام شدند

و خواستی بزرگ شوی نمی دانم!

فخری برزنده


Tuesday, June 21, 2005


هيچی تو دنيا بهتر از داشتن يه دوست خوب و همراه نيست٬يکی که هميشه باهاته٬دوستت داره..رفتم پیشش باهم درس خوندیم.... اومدم خونه تا نصفه شب بيدار بوديم يک ساعت به يک ساعت بهم زنگ زديم تا ۲.۳۰!صبح دستهای همو گرفتيم رفتيم امتحان گنديده مونو داديم!اودمدم خونه٬از خواب داشتم هلاک می شدم!سردرد وحشتناک!زنگ زد بهم هی گفت درس بخون دخمر٬نيم ساعت که حرف زديم درد و درس يادم رفت!واسه خودم چايی ريختم٬خوردم٬ نشستم سر درسم!خداجونی!اين اخری رو به خير کن!امين!


Thursday, June 16, 2005

هيس٬بارون داره می خونه٬برای من٬هيس٬بارون مال منه٬می دونستی؟


Wednesday, June 15, 2005


می دانی؟ادم ترسش می گيرد٬گريه هم همين طور!اصلا ادم می ماند که چرا همه چيز از حالت اسلو موشن خودش خارج شده!يا شايد هميشه دور تند بوده و من بی خبر!نمی دونم!پس چی می دونی؟هيچی!می دانم امروز هوا ۳۴ درجه است با احتمال باران و می دانم که خسته ام از تکرار چرت و پرت های روزانه ام٬و از تکرار کردن های گ که دلم برای د تنگ شده است اگر د بود اين بود و ان بود!حالم بهم می خورد يعنی!اينکه اب هم قرار باشد بخورد می گويد د اين دوست دارد و ان را بيشتر!گ را دوست دارم!عزيزم است!ولی می دانی؟اين وابستگی های مدامش حالم را بد می کند!که هر قبرستانی بخواهيم برويم بايد يکی باشد ما را اسکورت کند که هی من بگويم بيا گلم بيا لقمه ی کله گنجشکی گرفتم که راحت قورتش بدهی!خسته ام از اينکه هی گير می دهم به اين چيزها!که دلم می شکند وقتی بهش می گويم تو هم هی بگو د د د ٬نگاه غم دار پرحسرت می کند به من و می گوید بگذار خودت يه دونه اش را داشته باشی و من حالم بد می شود!از اين روابط حال بهم زن حالم بهم می خورد٬دوستش دارم!اما دلم می خواهد يک روز بياييد پيش من بگويد خوب تو چی؟که يک روز هی پای د را وسط نکشد که خودش باشد خود گ بدونه ادمهای دور وبرش!بعد می بينم چه انتظار ابلهانه ای!چرا می خواهم هی خط بکشم دور ادمها!؟چرا هميشه یه جای همه چیز لنگ است؟؟ايراد از من نيست؟چرت و پرت هايم را همرا خودم گِل بگيريد همين!


Thursday, June 09, 2005


دخترک داره گريه می کنه٬شماره می گيره گوشه ی سمت راستم نشسته!٬زل می زنه تو چشمام٬اشک می ريزه٬گوشی رو می بره دم گوشش٬می گه سلام.گريه. می گه: نه.گريه.پشت تلفن يکی باهاش حرف می زنه.من هنوز زل زدم تو چشماش٬منتظرم ببنيم چی می شه٬می فهمه٬صورتشو می کنه اون ور٬هنوز داره اشک می ريزه٬به صدای پشت تلفن گوش می ده گوش ميده٬گوش می ده...از تو شيشه ی اتوبوس لبخند به پهنای صورتشو می بينم٬لبخند می زنم ٬کتابمو می خونم٬ادامه نظريه فرويد رو می چپونم تو مغزم .


Sunday, June 05, 2005


می دونی؟همه ی فصلها يه بويی دارن٬يعنی واسه من همه چيز يه بوی خاصی داره٬نمی دونم٬مثلا می تونم از ميون يه عالمه بالشت يه شکل بگم کدوم يکيشون مال باباييه٬يا مثلا بعضی بوها منو یاده بعضی چيزا می ندازه انگار که اون لحظه پرواز می کنم می رم يه جای ديگه٬چند وقت پيشها تو اتوبوس بغل دستيم که اومد احساس کردم بوی عروسی ندا پيچيد همه جا!خلاصه همه چی واسم بوداده است!یا یکی هست که همیشه بوی هندونه می ده و منو یاد تابستون می ندازه٬روزهای بلند کشدار داغ که کولر رو روشن می کنی و یه بویی می پیچه تو خونه که خیلی ارومم می کنه٬که باعث می شه بشینیم سیمسون نگاه کنم و پاهامو بذارم رو میز و چایی داغ بخورم و باد کولر بخوره تو صورتمو کیفور بشم٬یه جوریه ٬احساس می کنم واقعا تو خونه ام با بوی اون پوشال ها و صدای هو هو کولر ابی!تابستون بوی هندونه می ده يه جورايی!امروز از صبح خونه بودم٬هوا گرم شده و تابستون اومده٬يه جوريه٬اين روزا همش يه بويی می دن که ادم دلش می خواد هی خوش باشه و بعد يهو بزنه زير گريه٬هميشه همينم٬وقتی خيلی بهم خوش بگذره يا خيلی بد بگذره گريه می کنم!استفاده ی ابزاری از گريه؟!نمی دونم!همه چی عجيب می شه٬می ره بالا و می ياد پايين و رو يه خط نيست٬شايد يه جورايی خوبيش به همينه٬که ثابت نيست٬که يه موجه که می ياد و ميره٬گاهی وقتا موجه می ياد موهاتو اشفته و خيس می کنه و لبخند به لبت می ياد و گاهی گند می زنه به همه چی و همه چی خراب می شه!ولی می دونی؟فاصله ی بين خوب بودن و بد بودن! خيلی کمه٬می شه يهو يه گردوی قلمبه شده تو گلو رو که خيلی وقته نگهش داشتی يهو بشکنی و خودتت باورت نشه که گفتیش!و يه نفر رو برونجونی!هرچند می دونی حق با تو بوده!ولی اون برنجه!و تو به خودت بگی احمق!تو که تا حالا نگفته بودی تو که تا حالا تحمل کرده بوی يه کم ديگه نمی شد صبر کنی؟يا می شه خوب بود و لبخند زدروزهای عجيبی ان٬برزخی نيستن٬ولی....حسای عجيب دارن٬بوهای جورواجور که ادم می ترسه مست کنه و قاطی کنه٬که نکنه اشتباه بره٬که نکنه نشه٬اين روزا بويی دارن که نمی تونم توصيفش کنم٬ولی بو دارن!می دونم!

*اشفته نوشتم٬نمی دونم چی شد!ولی نوشتم!هرچی به ذهنم رسيد!


Thursday, June 02, 2005


از ادمهايی که ادا در می يارن حاالم بهم می خوره٬حالمو بد کردی لعنتی٬دستام می لرزن لعنتی٬برو به درک لعنتی.خاک بر سرت لعنتی٬يادم نبود ادمهای عوضی و پست هم هستن همه جا٬گم شو٬داغ کردم لعنتی.