Thursday, November 17, 2005

  • باااد ما را خواهد برد


  • دد بيا منو ببر ديگه!

Monday, November 14, 2005

نمی دونم چند وقت به چند وقت چنين روزهايی تاريخي يی به وقوع مي پيوندند!!!

اما پووووف!

چه روزه توپی بود!!!!!!!!

خل بازی های رامين!!!اين بشر خداييه ها!!!!هه هه!!!


لپ درد گرفتم من!


هه هه!بی خيال دنيا!

باحالی

باهات حال می کنم

مرسی اسکیپ!

مرسی چشمای عاشق!!!!

مرسی هل دادن!

مرسی پرس شدن!

مرسی ديوونه بازی!

مرسی جوونی!

مرسی مردم ازاری!!

نازی بهم گفته مواظب خودت باش!هه هه~

قلیون!!!اووووو!!!

مشکوک بود يعنی!!؟

~هه هه هه هه هه هه هه!!!


Thursday, November 10, 2005

Ebi j0o0N!

تحمل کن
تحمل کن عزيز دل شکسته،تحمل کن به پای شمع خاموش،تحمل کن کنار گريه من،به ياد دلخوشی های فراموش،جهان کوچک من از تو زيباست،هنوز از عطر لبخند تو سرمست،واسه تکرار اسم ساده توست، صدايی از من عاشق اگر هست...


رفتم مثل خل و چل ها مغازه ها رو ديد زدم فکر کردم بدجوری اين روزها سطحی شدم.بدجوری بند کردم به مزخرفاتی که اصلا حوصله شونو ندارم.خاله زنک بازی هايی که بيزارم ازشون و خواه نا خواه افتادم توش.نه راه پس دارم و نه راه پيش.البته گول زنکه.خودم خوب ميدونم می تونم خط بکشم رو خيلی چيزا.رو ادمهای دور وبرم که هی داررن بيشتر می شن و من هی گم می شم اون وسط.خودم رو درگير ادمهايی کردم که هيچ هم شبيه فکرهايم فکر نمی کنند.يادم می ياد که ادمها لازم نيست عين هم باشند.اما گاهی خسته می شم از اين مکالمه های کسالت اور خاله خانباجی مزخرف با چاشنی شوخی های اون.از معلق بودن متنفرم و من اين وسط بدجوری پا در هوام.نمی دونم چی رو بايد جدی بگيرم.نمی دونم چی کار کنم که هی درجا نزنم.که هی گير نکنم.ای بابا!


چه می دانم.می گذره اين روزها فقط.گذشت.می گذره.بهش می گم خيلی بدی.خيلی.خيلی.می گه ميدونم.می گه تو يه دوست مثل من داشته باشی ديگه احتياج به دشمن نداری.نگاش می کنم.بهش می گم اره دشمنمی ديگه.ازم چيزای عجيب غريبی می خوای زندگی.ولم کن.بهم ميگه سوگل زنگ زد بهم گفت فلان!می گم خوب؟می گه تو ميگی چی بهش بگم. بهش می گم خاک تو اون سرت و می گه چرا می گم چون از من سوالهای دری وری می پرسی!!!!


Wednesday, November 09, 2005

از بين ۳۴ تا موضوعی که می تونستيم انتخاب کنيم من با کلی ذوق گفتم می خوام نقش زنان در مديا رو بردارم!
بعد از اين همه بدبختی و فکر کردن و تحقيق و کتاب و ه۱۰۰۰ چيز ديگه رفتم راف کپی مو نشون يارو دادم!می گه!خيلی چسبيدی به فمنيسم و اينا!يه ذره تعادل برقرار کن!۵ ساعت با من بحث می کنه که تو بايد بی طرف قضاوت کنی بدون هيچ گونه دخالت!!!!! خوب بعد من نمی فهمم اين يعنی چی!!!مگه نه اينکه من قراره واسه اين موضوع کنفرانس!!!بدم مگه نه اينکه بايد نظره خودمو بگم!خوب نظره من اينکه جندر استريو تایپينگ داره بيداد می کنه!نظرمه خوب!!!
ای بابا!!!حالا بزنم تو سر خودمممممم???!!!!:(


Saturday, November 05, 2005

نوشی تو گوشم يواش
بهم می گه ۲روزه حالش گرفته است.سه تايی وايساديم کنار لاکر نوشی.می ره واميسه دم پنجره.اشکهاش می ياد پايين.گوله گوله . نوشی روشو می کنه اون ور.من می مونم هاج و واج.بغلش می کنم.گريه می کنه.هق هق.دستهام يخ کردن.وسط گريه ها يه نيشگون گنده از دستم می گيره.داره ادا درمی ياره.گريه ام می گيره.بهش می گم لازم نيست دلقک بازی در اری.نگام می کنه.نوشی هنوز وايساده اون گوشه.دوتاييمون داريم گريه می کنيم...... گريه هه که تموم می شن.نوشی می ياد.سه تاييمون مثل ديوونه ها می خونيم :می خواستمت ولی نموندی پيشم حتی بمونی عاشقت نمی شم!می خنديم.جای نيشگونی که ازم گرفت هنوز درد می کنه


Friday, November 04, 2005

سنجاب های تورنتويی!:)