Thursday, November 10, 2005
رفتم مثل خل و چل ها مغازه ها رو ديد زدم فکر کردم بدجوری اين روزها سطحی شدم.بدجوری بند کردم به مزخرفاتی که اصلا حوصله شونو ندارم.خاله زنک بازی هايی که بيزارم ازشون و خواه نا خواه افتادم توش.نه راه پس دارم و نه راه پيش.البته گول زنکه.خودم خوب ميدونم می تونم خط بکشم رو خيلی چيزا.رو ادمهای دور وبرم که هی داررن بيشتر می شن و من هی گم می شم اون وسط.خودم رو درگير ادمهايی کردم که هيچ هم شبيه فکرهايم فکر نمی کنند.يادم می ياد که ادمها لازم نيست عين هم باشند.اما گاهی خسته می شم از اين مکالمه های کسالت اور خاله خانباجی مزخرف با چاشنی شوخی های اون.از معلق بودن متنفرم و من اين وسط بدجوری پا در هوام.نمی دونم چی رو بايد جدی بگيرم.نمی دونم چی کار کنم که هی درجا نزنم.که هی گير نکنم.ای بابا!