نمی دونم همه همینن یا فقط من این حسو دارم راجع به خودم. با همه ی وجودم می دونم و باور دارم که دارم خودمو حروم می کنم! اما بازم می کنم اینکارو! اینکه یه کسی.یا چیزی رو بهونه کنی برا تباه شدنت خیلی آرامش دار تره تا اینکه خودت با دستهای خودت خودتو نابود کنی.
تو این 4 5 سالی که این دخمه رو دارم. فقط وقتایی اومدم سراغش که زندگیم باهام بد تا کرده. افسرده بود. غم داشتم و خشم. خب..این روزام دوباره ویره اینجا به جونمه.الان دیگه خشمی در کار نیست... یه جور دلسوزی ته نشین شده است برا خودم.
کتابخونه بودم.سخت مشغول حساب و کتاب آماره کوفتی. بعد یه آقایی (که نمی گیم ملیتشو چون می شه ریسیسم و اینا) گوشی تلفونشو گرفت دستش و شروع کرد به معامله! اونم تو جایی که آدم سرفه می خواد بکنه می ترسه!!بعد خب همه فکر کردیم الان میره دیگه...10 دقیقه شد...هی همه نچ نچ و اه اه و ای بابا و چشم غره و اینا آقاهه هنوز دست بردار نبود...بعد دیگه عصبانی شدم که هیچکی عکس العمل نشون نمی ده...رفتم بالا سرش گفتم اینجا قسمت حرف نزدنه!برو بالا...بعد مردک کله اشو تکون داد که یعنی برو! و به زرش ادامه داد...بعد منم مثه الاغا برگشتم سرجام...البته با یه غرور خاصی! لااقل من یک عکس العملی از خودم نشون دادم! هرچند خیلی بزدلانه بودو باید می رفتم به سکیوریتی می گفتمممم هه!
یه جوره خیلی کول و بی تفاوتی گفت اصن دلم نمی خواد یه روزی مجبور شم با مامانت اینا زندگی کنم. دوورووغ چراخجالت کشیدم بحثو عوض کردم... اما خب باید می گفتم عزیزم منم دلم نمی خواد اما مجبورمممم عزیزمممم مجبورم!