« Home | یه دایره خیلی گرده ای پروسه هتل یابی!. درس می خوان... » | ا » | خب. بازم بر گشتم تو این آلونک خودم. » | » | دلم لک زده برا اون شبایی که یه دونه دوست صمیمی داش... » | برادر بزرگه ی 5 ساله قیچی گرفته دستش. موی خواهر کو... » | یکی از تخمی ترین هفته های زندگیمو گذروندم/دارم می ... » | می خوام بمیرم/خدا معجزه بفرست » | اینهمه کورس پاس نکرده رو داشت یادم می رفت. مشروطی » | بعد تازه بعد از 5سال دارم می رم دندون پزشکی. با دو... »

Thursday, October 01, 2009

یه جوره خیلی کول و بی تفاوتی گفت اصن دلم نمی خواد یه روزی مجبور شم با مامانت اینا زندگی کنم. دوورووغ چراخجالت کشیدم بحثو عوض کردم...
اما خب باید می گفتم عزیزم منم دلم نمی خواد اما مجبورمممم عزیزمممم مجبورم!