Tuesday, February 09, 2010

حسرت ِ کتاب فروشی رفتن با یه دوست رو این تخت ِ دلم مونده
هی دور وبرمو نگاه می کنم و می بینم هیچ دوستی تو زندگیم نیست که باهام هم دغدغه باشه هم سلیقه باشه هم فکر باشه که یه ظهر ِ زمستونی باهاش برم کتاب بینی! بعد دو دونه کتاب به دست بریم استار باکسی کوفتی جایی کتابامونو ورق بزنیم و چار کلمه حرف حساب باهم بزنیم...یعنی اصن واسه خودم تاسفمه که نمی تونم واسه خودم همچین چیز ساده ای رو فراهم کنم! که خوشحال شم واسه یه نصفه روز...
لعنت به این شهر.لعنت به این شهر که اینمه ایرانی و آدم و کوچیک و بزرگ داره و من رفتم بند کرددم به بی ربط ترین آدماش !.

در راستای اینکه من مدام یادم میره قرصمو بخورم. مامانه رو کرد بهم گفت: وقتی خودت به خودت اهمیت نمی دی دیگه از ما انتظار نداشته باش.
بعد دل دل کردم که بهش بگم که اتفاقا چون همیشه احساس کردم که بهم اهمیت نمی دی اینجوری شدم که انقدر به خودم به جسمم و به روحم بی توجه ام و.
نگفتم اما. بقیه شاممو با بغض خوردم.