« Home | در راستای اینکه من مدام یادم میره قرصمو بخورم. مام... » | As a fourth year psychology major I diagnosed myse... » | پسره با ننه ِ ایرانی ِ روسری به سرش اومده بود سر ک... » | » | 4 سال گه زدم به زندگیم.حالا نمی دونم چه گهی بخورم ... » | از سرکار اومدمو خسته.له. لورده. درس دارم 100 کیلوو... » | آخه وقتی. خریدن 4تا تیکه جینگیلی مستون آدمو سرحال ... » | گریه نمی کنم. نه گریه نه. » | عدل داره تو شهرک اونا دنبال خونه می گرده.پبف پیف.خ... » | نمی دونم همه همینن یا فقط من این حسو دارم راجع به ... »

Tuesday, February 09, 2010

حسرت ِ کتاب فروشی رفتن با یه دوست رو این تخت ِ دلم مونده
هی دور وبرمو نگاه می کنم و می بینم هیچ دوستی تو زندگیم نیست که باهام هم دغدغه باشه هم سلیقه باشه هم فکر باشه که یه ظهر ِ زمستونی باهاش برم کتاب بینی! بعد دو دونه کتاب به دست بریم استار باکسی کوفتی جایی کتابامونو ورق بزنیم و چار کلمه حرف حساب باهم بزنیم...یعنی اصن واسه خودم تاسفمه که نمی تونم واسه خودم همچین چیز ساده ای رو فراهم کنم! که خوشحال شم واسه یه نصفه روز...
لعنت به این شهر.لعنت به این شهر که اینمه ایرانی و آدم و کوچیک و بزرگ داره و من رفتم بند کرددم به بی ربط ترین آدماش !.

About me

  • I'm Apple
  • From Canada
  • 24, living in Canada,
My profile

Music

Previous posts

Links

Powered by Blogger