« Home | ' » | بهم گفتن نترس٬نمی ترسم٬گفتن ترس نداره٬ترس نداره. » | گريه می کنی؟ گريه نداره که! گريه نکن! » | باشه باشه! حواسم هست!می دونم می دونم که نبايد از ح... » | Who can say where the road goes where the day flow... » | حسوديم می شه! » | مممم!صبح اول وقت بايد بيدار شم ۵ صبح!گيره سه پيچ ه... » | بارونو دوست دارم هنوز چون تو رو یادم میارهحس میکنم... » | واسم افلاين گذاشته اگه خدا بخواد!اگه کسی نميره! اگ... » | می دونی؟نه!نمی دونی!!!!!! »

وهم سبز/فروغ فرخ زاد

Friday, May 06, 2005


وهم سبز

تمام روز را در آئینه گریه میکردم

بهار پنجره ام را به وهم سبز

درختان سپرده بود

تنم به پیلهء تنهائیم نمیگنجید

و بوی تاج کاغذیم

فضای آن قلمرو بی آفتاب را آلوده کرده بود

نمیتوانستم ، دیگر نمیتوانستم

صدای کوچه ، صدای پرنده ها صدای گمشدن توپهای ماهوتی

و های هوی گریزان کودکان

و رقص بادکنک هاکه چون حبابهای کف صابون در انتهای ساقه ای از نخ صعود میکردند

و باد ،

باد که گوئی در عمق گودترین لحظه های تیرهء همخوابگی نفس میزد

حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا فشار میدادند

و از شکافهای کهنه ،

دلم را بنام میخواندند

تمام روز نگاه من به چشمهای زندگیم خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان که از نگاه ثابت من میگریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بی خطر پناه میآورند

کدام قله کدام اوج

؟مگر تمامی این راههای پیچاپیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطهء تلاقی و پایان نمیرسند ؟

............