وهم سبز/فروغ فرخ زاد
Friday, May 06, 2005
وهم سبز
تمام روز را در آئینه گریه میکردم
بهار پنجره ام را به وهم سبز
درختان سپرده بود
تنم به پیلهء تنهائیم نمیگنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را آلوده کرده بود
نمیتوانستم ، دیگر نمیتوانستم
صدای کوچه ، صدای پرنده ها صدای گمشدن توپهای ماهوتی
و های هوی گریزان کودکان
و رقص بادکنک هاکه چون حبابهای کف صابون در انتهای ساقه ای از نخ صعود میکردند
و باد ،
باد که گوئی در عمق گودترین لحظه های تیرهء همخوابگی نفس میزد
حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا فشار میدادند
و از شکافهای کهنه ،
دلم را بنام میخواندند
تمام روز نگاه من به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان که از نگاه ثابت من میگریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پناه میآورند
کدام قله کدام اوج
؟مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطهء تلاقی و پایان نمیرسند ؟
............