Monday, October 23, 2006
هم.امروز بلند شدم رفتم مدرسه ی سابق!کلی ذوق و ايناااا که بعده ۵۰ سااال رفقا!رو می بينيم! اين دوستان! بيشتر به لشکر شکست خورده شباهت داشتن تا <رفقا!>
از اون جايی که تو داهات من! رستوران ايرانی نيست و از اون جايی که من سه هفته ويرم گرفته بود برم کباب بخورم! خانم ميمون نژاد! بلندم کرد به زور بردم!البرز!!!حالا ديگه بماند که بنده چقدر يه جااييم عروسی بود و داشتم فکر می کردم ماست موسير هم هوس کردم و نمی دونم برگ بهتر است يا چنجه؟ که خانم گارسن عنينه از بس بهمون چب چب نگاه کرد و محل سگمون نذاشت!!!که ما باشديم اومديم از اون تو بيرون!نمی دونم والله! اين جماعت منگلن! مثه اينکه به قيافه ی ما نمی ياد بريم يه جای شيک!!!!! غذا کوفت کنيم! زنک! با اون ريخت نحسش ما رو به هيچ جااش حساب نکرد که هيچ! تاازه طلبکارم بود!
هيچی!از البرز با لب و لوچه ی کج رفتيم يه کبابيه! يه نمه کثيفه بی کلاس گند:) که خيلی هم خوشمزه بود خيلی هم چسبيد!خدايی هيچی بدتر از خوردن کباب با قاشق چنگال بلاستيکی هست<؟نه ديگه نيست!!!نيست!!!
خودش برا خودش تعيين کرده که چهارشنبه همو می بينيم/اميدوارم خر نشم!و نرم! چون می دونم که اينا واسه فاطی تنبون نمی شه و اينا!اما خوب ويره که منو بگيره ديگه گرفته!