فخری برزنده
Wednesday, August 10, 2005
من صبر کردم
به اندازه همه ابرها که ببارند
به اندازه همه خزر
که به ساحل بريزد
به اندازه بارها پرشدن چشمه کيله
و هيچ کس نيامد تا اندوهم کنارش تمام شود
نه چشم های روشن تو کاری کرد
نه دختر بازيگوش من
حالا ديگر نميدانم
موهايم را چگونه ببافم
که تو دوست بداری
حتی نميدانم
کنار کدام پنجره بنشينم تا خنکای اردی بهشت«خدا صابران را دوست ميدارد»
تو نشانی های مرا به او گفته اي؟
کاش کمی مرا دوست ميداشت......