Monday, August 22, 2005
ديروز که باهات حرف زدم مطمئن شدم که! دلتنگم!نه از ان دلتنگی ها که هی بايد مچاله بشم تو خودم و جمع بشم و بميرم!نه از ان دلتنگی هاکه ادم ته دلش غنج می رود!که ان وسط٬ته دلم يک چيزی ريخت پايين!يک لحظه بوی مهر امد وسط اين قيل وقال و من هی موهايم رو زدم پشت گوشم و فکر کردم به....به چی را دقيق نمی دانم!اما فکر کردم!به چيزی غير از اين بو!اما بعد يک چيز امد که من هی نتوانستم جلوی خودم رو بگيرم!رفتم باهاش!دلم رفت باهاش!اکثرا دلتنگ چيزهای عجيب غريبی می شوم!که حتی ادم سنگين تر است که نگويد و عوضش گير بدهد به زندگی!اين روزها که می بينی؟بند کرده ام به زندگی!و فکر می کنم به روزای برزخی که گذشتن!لبخندم از ته قلبم قد می کشه می ياد تا ته چشمهام!اينکه اون روزها تموم شدن!تمومش کردم/کرديم/کردند!و بعد دلم می لرزد از برزخی های توی راه!اخم می کنم و اخم!اما.....ديروز دلم خواست برم بشينم اون دور دورها٬خونمونو می گم و بعد باد بياد بره تو موهام و بعد من باشم گريه کنم تنهايی واسه محدوديتهای من٬مال تو ٬مال ما٬٬همين٬خوب من اينجوری ام ديگر!هی دور می زنم دور يک دايره!و بعد خسته از تکراار!با سرگيجه می افتم يک گوشه!بلکه ارام بگيرم!من اما می دونم که يک روز بر می گردم با دستهای پر!اونقدر که تو بايد بيای کمکم!يه نقشه های تو کله امه!که يه روزی خودم می ايم راست راستکيش می کنم!اره٬راستش٬حتی فکر اينکه دورم٬اين همه٬خسته ام می کند.اما خوب٬از ان خستگی ها و دردها که يک جورهايی دوست داشتنی اند!من دستهايم سرد می شوند٬غصان می شوم٬سبز می شوم٬اما نه با زندگی قهر می کنم نه ديروزم و نه با امروزم٬من فرداهامو دوست دارم!می دونی!دوست دارم!خسته هم می شوم ان وسط مسط ها زير چشمی به دستهای خالی ام نگاه می کنم يادم می ايد چی می خواستم و دوباره می دوم٬می دوم