Sunday, August 14, 2005
بند کرده ام بيخودی می دونم ها!ولی نمی دانی چقدر درد دارد٬چقدر می سوزونه٬اخ٬می ترسم٬اخرش ترسناک تموم شه٬من بمونم و پپول . جينگيل و گوگوری!از لکچرهای لاو مريج خسته شدم!هر کلمه ای که می گويد از پارتنر و اينکه ول می کنم می رم می شود خنجر رو دل من!باورم نمی شه!بيشتر ياده فيلمهای خانوادگی می افتم که کارگردان شلنگ اب دستش گرفته روی همه چیز!بعد می شينم دو دو تا چهار تا می کنم می بينم انگار زودتر بايد بروم. می روم٬واسه خودم زندگی!جور می کنم!هاه!!ول می کنم برم!واسه خودم!اون يکی هم گفت که اره! باید بری!نباید بمونی.!پته هايی که نبايد!ريخته شدن رو اب!الانم دقيقا ارامش قبل از طوفانه٬بوش مي ياد٬حسش می کنم٬ يه ماه ديگه ٬دو ماه ديگه؟ولی می ياد می دونم.ولی می ترسم اين خنجر روی دلم ٬زخم عميق بگذارد ته دلم٬خون بياد و بياد و هيچ وقت بند نياد