Friday, August 11, 2006
ديگه پسره نيست که بريم بابل تی بخوريم.گمم.هنوز باورم نمی شه رفته.ديگه هيچيمون مشترک نيست..جاش خالیه.اتاق خالیش تو ذوق می زنه.گریمه هه.باز کردن در خونه و نبودنش تو ذوق می زنه.اینکه دیگه نیست که باهم بااشم.دیونه ام می کنم.بغضم گرفته.حالا حالا ها لازمش داشتم...بیگدلو دادم بهش.سفارششم به بیگدل کردم.به بیگدل گفتم همیشه شارژ باش.هیچ وقت موقع تنهایی هاش شارژش تموم نشه.گفت چشم.۲۴ ساعتم نشده.دلم تنگ شده.عصبانی ام.هی خدا.....خوب.اشکمم اومد.....