Thursday, December 14, 2006
بیرون بارون می یاد. ساعت دوازده ه.بارون می خوره به بنجره.من نشستم رو تختم.چشم گردویی این ورم.کتاب روان اون ورم.دلم می دونی چی می خواد؟
.
.
.عصری .از اون لحظات هیستریک. یاده این افتادم که رسما بهم گفت: کام آن.ایت وازنت ا بیگ دیل.دونت ثینک آف می دت وی.به اینکه اون لحظه قلبم. با همه ی وجودم لرزید. به اینکه همش خواب بود.به اینکه طرف.اطرافیان.دازنت/دنت گیو ا فاک ا بات می.
به اینکه همین الان که من اینارو می نویسم شاید داره.هیچی هیچی.مامانه این موقع ها یه چیز خوبی می گه:اینقدر کشش نده!
.
.
.عصری .از اون لحظات هیستریک. یاده این افتادم که رسما بهم گفت: کام آن.ایت وازنت ا بیگ دیل.دونت ثینک آف می دت وی.به اینکه اون لحظه قلبم. با همه ی وجودم لرزید. به اینکه همش خواب بود.به اینکه طرف.اطرافیان.دازنت/دنت گیو ا فاک ا بات می.
به اینکه همین الان که من اینارو می نویسم شاید داره.هیچی هیچی.مامانه این موقع ها یه چیز خوبی می گه:اینقدر کشش نده!