Saturday, July 22, 2006
می دونی چقدر درد داااره؟وقتی ۱۱ شب دلت قد دنیا گرفته باااشه. وقتی هوااااا توپه و جون می ده واسه پیاده روی .وقتی تنها راهی که می تونی یکم آرووووم بگیری پیاده رویه.هوای آزاده! نفس عمیقه! وقتی عین یه میمون نه کیف پولتو ور می داری نه گوشیتو نه هیچیتو فقط اعصاب درب و داغونتو با خودت ورمیداری که یکم نفس عمیق بکشی.خیلی درد دااره که تمام مدتی که خیر سرت داری راه می ری و فحش می دی به زندگیت و خودت و همه و همه. هرلحظه بترسی یکی از پشت شمشادهای خوشگل بیاد و <ترتیبتو بده!> بعد فکر کنی اگه اومد تو تاریکی کوفتی این کوچه پس کوچه ها جیغ بکشی یا مشت و لگدهایی که بهت یاد دادنو حواله اش کنی؟ خیلی درد دااااره.خیلی. پرچم کاناداممم داشت تو آسمون می رقصید اون موقع شب.خودم دیدم.درد داااره این جمله<ترتییشونو میدیم!> عق.از حقارت آدمهاااا دوووست دااارم گریه کنم.